الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات النا

اولین دندون النا

کودک من تازه اولین دندونش رو دیروز درآورد. تازه یاد گرفته که وقتی خوابیده پاهاشو به زمین فشار می ده و از روی زمین سر می خوره و می ره بالا و این کار رو اونقدر تند ادامه می ده که تا چشم بهم بزنی می بینی کلی رفته. مامانم میگه که همه بچه ها سینه سره می کنند ولی النا برعکسش رو عمل می کنه. بای بای کردن رو هم تازه یاد گرفته. خیلی جالبه که هر روز یک چیزی یاد می گیره.خودش هم کلی ذوق می کنه که میتونه این کارها رو انجام بده.
27 ارديبهشت 1390

النای 8 ماهه

النا تازه یاد گرفته دست دسی کنه. اونقدر قشنگ این کار رو انجام می ده که نگو. دستهای کوچیکش رو می زنه به هم و می گه بابا بابا . جالبتر اینکه هر جا که باشیم و صدا زیاد باشه و یا همه با هم صحبت کنند اونم شروع می کنه بلند بلند بابا بابا گفتن که بگه منم هستم.خیلی هم بلده قهر کنه.  خودش رو پرت می کنه عقب و قهر می کنه .وقتی هم آخر شب تو تختش می ذارمش شروع می کنه به بازی کردن . پاهاشو می کوبه زمین و پتوش رو می کشه تو صورتش و اونقدر بازی می کنه تا خوابش بره.
25 ارديبهشت 1390

اولین کلمات النا

دخترم النا تازه یاد گرفته بگه بابا - ماما- عمه. این اولین کلماتی بود که گفت و من و باباش کلی ذوقشو کردیم. تازه وقتی من سر کار بودم و مامان بزرگش کنارش بود گفته بود عمه و در همین لحظه مامانم با خونه بابا بزرگش تماس گرفته بود تا با عمه اش صحبت کنه ولی از قضا عمه خونه نبوده . بعد از مکالمه ایی که با بابا بزرگش انجام شده بود تقریبا غروب همون روز عمه تماس گرفت وگفت تبریک می گم . منم مات و مبهوت که من چه کار کردم که باید تبریک بشنوم . تازه یادم اومد که بله موضوع النا است و اولین کلماتی که بیان کرده. عمه گفت که براش یه هدیه می خرم به مناسبت اولین عمه ایی که بر زبان آورده. در همین لحظه خاله النا گفت عجب روزگاری من این همه حرف می زنم کسی چیزی برام نم...
19 ارديبهشت 1390

النای 7 ماهه

دختر من النا 7 ماهشه. با وجود کار و مشغله های زندگی ولی حس مادر بودن یه چیز دیگه است. این حس رو تنها مادرها می تونند حس کنند. وقتی که شنیدم قراره یه نی نی داشته باشم حس زیاد عجیبی نداشتم .راستش رو بخواید اولش حسابی از وجود یه موجود زنده در بدنم ترسیدم. ولی این فقط مال یک ماه اول بود. بعدش تصمیم گرفتم که برنامه ریزی شده پیش برم. شروع کردن به سرچ کردن تو نت و کتاب خریدن. کلی مطالعه و تحقیق کردم و فهمیدم که تمام آینده این جنین فقط و فقط به استراحت و تغذیه من بستگی داره. پس برنامه ریزی شده پیش رفتم و شکر خدا دختر سالم و با نشاطی نصیبم شد. وقتی بدنیا اومد حس عجیبی داشتم که اصلا قابل نوشتن نیست. همسرم هم همینطور. یادمه همیشه می گفت که اصلا بچه نمی...
10 ارديبهشت 1390

...

با سلام به همه دوستان. از این پس می خوام خاطرات من و نی نی ام رو در اینجا بنویسم . در اولین فرصت با پست جدید می یام
6 ارديبهشت 1390
1